*طلبه شهید محمود اسدی (یادنوشت)
بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِیمِ
یا وَصِیَّ الحَسَنِ وَ الخَلَفَ الحُجَّةَ اَیُّهَا القائِمُ المُنتَظَرُ المَهدِیُّ
ازکلاس اول دبیرستان (مهرسال59) با محمود همکلاس بودیم؛ولی جرقه دوستی وصمیمیت بین ما؛ازاواسط سال وبه جهت همکاری با دبیرفیزیکمان آقای حامدی که جوانی انقلابی وتازه نفس بودوعلاوه برتدریس؛باتوجه به فضای انقلابی کشور و وقوع جنگ تحمیلی؛کارهای فرهنگی و هنری هم در دبیرستان و خارج آن انجام می داد؛ زده شدوبه دلیل اینکه من؛محمود وجمشیدیارایی(شهید)نقاشی و کاریکاتورکشیدنمان خوب بودو آنروزهاکاریکاتورسران دول استکباری و صدام رونق خوبی داشت؛ازاین جهت پایمان به انجمن اسلامی دبیرستان نمازی هم بازشد.
کارمان را با ایجاد نمایشگاه کاریکاتور؛ تهیه مجله دیواری دبیرستان وشرکت درفعالیتهای گروهی انجمن اسلامی؛که در گیری و کتک کاری باطرفداران و مبلغین گروهکهای منحرف و محارب با نظام نوپای اسلامی درمحیط دبیرستان هم جزوش بود؛ادامه دادیم.درهمان زمان بواسطه یکی از همکلاسیها(سیدعلی)که مسئول گروه مقاومت مسجدظهراب بیگ(نزدیک دبیرستان) بود ودرانجمن اسلامی دبیرستان هم فعالیت داشت؛حدود 5 نفرازبچه های کلاس جذب و عضوگروه مقاومت هم شدیم. دیگر وقتمان حسابی پرشده بود؛ درس و فعالیت های فرهنگی-سیاسی درمدرسه وفعالیتهای فرهنگی-عقیدتی-نظامی درمسجد؛ وقتی برای تلف کردن درمحله؛خانه وحتی شهربرایمان نمی گذاشت؛تا جایی که خیلی روزها از راه دبیرستان به مسجدوصبح روزبعد؛ازمسجدبه دبیرستان؛وسپس به منزل می رفتیم و غالبا ایام به همین منوال می گذشت.
منزل محموددرجاده سیمان؛کوی گلستان(جماران)بودوماهم نزدیک ورزشگاه ارتش می نشستیم.هردویمان نسبت به محل تحصیل ومسجد؛دوربودیم ولی مسیرمحمود؛بسیاردورتربود؛لذا قراربراین شدکه محمود؛صبحهابادوچرخه ازخانه تادروازه کازرون رکاب بزند ؛ وازآنجاتا مدرسه(میدان شهدا)من بجای محمود؛پابزنم؛وبرگشتن هم همینطور؛تاقبل از آن محمودبا اتوبوس به دروازه میآمدومن پیاده؛ازآنجابه اتفاق مسیرخیابان قآنی تامیدان شهداء راپیاده می رفتیم و بر می گشتیم؛لطف این انس و مجالست مستمر؛بروزعلایق وخاطرات شیرین ومشترکی بود که ما را برای ادامه کار وعدم خستگی دلگرم و مصمم می کرد.
بهمن ماه سال 60 درکلاس دوم تجربی مشغول به تحصیل بودیم ؛کمافی السابق به فعالیتهای دبیرستانی-مسجدی مشغول ودرسهایمان هم بجزبینش دینی؟که دبیرش باماکج افتاده بود! بدنبود؛تااینکه محمودوسعید؛برای طلبه شدن؛دبیرستان را ترک کردندوبه حوزه علمیه ایی متعلق به یکی ازمنسوبین شهیددستغیب رفتند؛مع الوصف آنها درفعالیتهای مسجدشرکت می کردند؛اما دیگرآن ارتباط تنگاتنگ مسیرخانه-دبیرستان-مسجد؛به همین دلیل کم شدودیدارهای ماصرفابه مسجد منتهی می شدوبس.
فروردین 61 پس ازعملیات عظیم وکم نظیرفتح المبین؛با شهادت تعدادی ازدوستان ؛شورعجیبی برای اعزام به جبهه و ادامه عملیات برای آزادی خرمشهر؛درشیرازوالبته درکشور؛ایجادشده بود. یکی ازروزهای اواسط فروردین؛محمود به دبیرستان آمدوگفت قصد داریم باسعید به جبهه برویم؛برای تو هم فرمهای اعزام را گرفتیم؛فرمها را دادوقرارشدمن هم تشکیل پرونده بدهم و باهم راهی شویم. روز22 فروردین اعزام نیرو بودومحمودوسعید؛بدلیلی که نفهمیدم موفق به آمدن نشدندومن به همراه تعدادی از بچه های مسجد به جبهه اعزام شده و درعملیات الی بیت المقدس شرکت کردیم.
درست خاطرم نیست ؛تیرماه یا آبان ماه 61 بود؛درمنزل بدلیل مجروحیت عملیات الی بیت المقدس استراحت می کردم؛محمود به دیدنم آمدوگفت که قصد رفتن به جبهه رادارد؛از من لباس نظامی می خواست؛یکدست لباس تکاوری داشتم که خیلی هم آنرادوست داشتم وآنوقتها ازلباسهای باکلاس! بچه های رزمنده و بسیجی محسوب می شد؛باکلی وسواس و سفارش آنرابطور امانت به محمود دادم وقرارشدکه پس ازبازگشت!؟ به من برگرداند؛ ازقضامحمود ازجبهه برگشت ولی لباس من طی حادثه ای که ظاهرامجروحیت او بوده ومحمود آنرا انکار می کرد؛از بین رفته بود ولی داغش تا همین امروزهم بدلم تازه است.
اواخرسال 61 من واردسپاه شدم ومحمود وسعید هم ضمن فعالیت درحوزه ومسجد؛گاهی هم به جبهه می رفتند. محمود در خلال این مدت اقدام به تاسیس یک مرکزفرهنگی وگروه مقاومت(ثارالله) درمحل سکونتشان(کوی جماران)نمودوبعدهامرکزفرهنگی راتبدیل به به مسجدی بنام بقیت الله عج نمودودراین راه تلاش و کوشش بسیاری از خودنشان داد. سال 63 محمود رسماعمامه گذاشت وبه لباس روحانیت ملبس شدودرهمان سال یااوایل سال 64 ازدواج کرد.باعلاقه ای که به تبلیغ مبانی دین ومذهب داشت دو برادرکوچکتر از خودش را هم به حوزه دعوت کردوایشان هم مشغول تحصیل علوم دینی شدند.
شرایط کاری من درسپاه ومحمود در حوزه علمیه وحضورگاه و بی گاه هردویمان در جبهه؛ فرصت دیدارمنظم وعادی را گرفته بود و خیلی کم پیش میآمد که درطول سال بتوانیم چندباریکدیگر را ببینیم. اخرین بارکه در شهر؛محمود را دیدم ؛پاییز سال 64 بود؛برای دیدن فیلم بلمی به سوی ساحل مرحوم ملاقلی پور؛باهمسرم به سینما رفته بودیم؛محمود و خانمش هم آمده بودند؛باهم فیلم را دیدیم و لذت بردیم
مهرماه سال 65 برای ماموریتی یکساله به جبهه اعزام شدم؛عملیات کربلای 4 را با همه تلخیهایش پشت سرگذاشتیم و درحین مراحل عملیات کربلای 5 خبردار شدم که برادربزرگتر محمود(شهیدمحمداسدی) که پاسداربود؛درتاریخ 11 بهمن 65 به شهادت رسیده و پیکرش هم درمنطقه بین خودی و دشمن مانده است؛اسفندماه 65 بود؛شبی برای انجام کاری به واحدتبلیغات لشکر19 فجررفته بودم؛محمود را دیدم که درابتدای ورودی ساختمان پای تشت نشسته ودارد لباسهایش را می شوید. با دیدن غیرمنتظره وغافلگیرانه اش بیاد روزهای خوش وچون بادطی شدهء نوجوانی ؛درآغوش گرفتمش وبوسه ایی برپیشانی منورومسجودش زدم؛اما؟! محمود دیگرآن محمودی که من می شناختم نبود؟ لحن گفتارش بسیارمودبانه و مبادی آداب؛و روحش بسیار بزرگتر از قالب تن؛وجسمش نحیف و لرزان شده بود؛ طوری با من رفتار کرد که گویی بافردی که رودربایستی دارد!روبرو شده؛ویا شایدهم بادیدهءبرزخی به حقیقت سیرت آلودهءمن؛که درپشت ظاهری موجه؛پنهان شده بود؛پی برده بود؛ وباحیاواغماض می نگریست؟؟؟ نمی دانم . دقایقی را همانجا؛سر پا وموجز؛ صحبت کردیم و از دلیل آمدنش؛که همانابازگرداندن پیکر برادرش بود؛گفت وحال و احوالی ودیگرهیچ. جبهه بود و ماموریتهای محوله ومجالی برای درنگ بیش از این نبود؛باید می رفتم و این آخرین باری بود که در این دنیای فانی و غدار؛محمودم را با چشمان خاکی و ظاهربین خود؛می دیدم.
12 اسفندماه 65 محمودهم درحین عملیات درمنطقه شلمچه به شهادت رسید؛ بدلیل درگیری شدید لشکرفجردرمنطقه عملیاتی؛امکان حضور و شرکت در تشییع بسیاری از دوستانی که در عملیاتهای کربلای 4و5و8 بشهادت رسیدند؛میسرنشد؛وتوفیق تجدید آخرین دیدار دنیوی با محمود؛ را از دست دادم . از محمود دختری بیادگار مانده و مسجدی و خاطراتی سراسرافتخاروتوءام با مجاهدت و اخلاص؛ و رمز جاودانگی؛ چیزی جز این نیست.
محمودبه حیات طیبه اش نزد پروردگارکریم ودرمعیت امام حسین ع وسایرشهداءادامه می دهد؛ از خدا می خواهم که تا روزجزا؛ چشمان او به اعمال من نیافتد؛که شرمساریش می کشدم .گاه رندانه با خودمی گویم؛روزقیامت شرمگین؛با دستانی خالی وشانه ایی سنگین از معاصی؛ جلوی محمود را می گیرم ؛ واز او مطالبهء آن لباس امانتی رامی کنم و شرط تراضی را شفاعت خود قرار می دهم ؛ وان شاءالله عاقبت بخیر می شوم.
طوبی لهم و حسن مآب
Attention .Only comments written in persian will be displayed and responded to .Thank you*
*پی نوشت: