* داستان محسن ( یادنوشت )
چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۷ ق.ظ
بسم الله الرحمان الرحیم
شهیدمحسن صنیع دانش
*مقدمه
محسن دوست وهمکلاسی صمیمی برادرم سیاوش درهنرستان نمازی (میثم) بود؛ازسال1356 و ابتدای شروع راهپیمائیهای انقلاب علیه طاغوت تا زمان؛پیروزی انقلاب و شروع فعالیتهای جهادی و انقلابی جوانان آنروزه اشامل:کمک به مستضعفین؛ سیمکشی رایگان ساختمانها؛کمک به پلیس راهنمایی درانتظامات ترافیک؛تدریس قران درمنازل و مساجد؛دفاع ازآرمانهای اسلامی درمقابل منافقین و توده ایها و پیکاریها که گاه منجر به درگیری و کتک کاری می شد؛آموزش نظامی بسیج و نهایتا تشکیل گروه مقاومت در هنرستان میثم(نمازی)و...باهم وهمسنگربودند! تااینکه دوران هنرستان تمام شد و برادرم پاییزسال 60 دردانشکده صداوسیما (تهران-عباس آباد) قبول شد و محسن؛ دربیخبری ما بدورازچشم همه راهی دانشگاه جبهه های دفاع مقدس شد.
**************
روز29/4/62 درواحدتعاون سپاه مشغول کار بودم که مسئول واحد برادرامیرفرودی(شهید) اعلام کرد که برای اعزام به جبهه غرب چندنفرداوطلب می خواهیم من بلافاصله اعلام آمادگی کردم و به همراه مرادخانی وجعفری که آنهاهم داوطلب شده بودند؛حکم ماموریت گرفته و پس ازخداحافظی باخانواده راهی پادگان امام حسین(ع)شدیم و آنجابه همراه تعدادحدود10نفردیگراز برادران سایریگانه؛ابایکدستگاه مینی بوس ساعت 4 عصربه مقصدآذربایجان غربی؛ شیراز راترک کردیم؛پس ازطی 2روزراه و عبورواطراق؛ از شهرهای اصفهان؛میمه؛ساوه؛همدان؛زنجان؛تبریزوارومیه سرانجام بعدازظهر31/4/62 به پادگان جلدیان (بین نقده و پیرانشهر) محل استقرارتیپ 33المهدی(عج)که البته قسمتی ازپادگان را؛ازارتش به امانت گرفته بودند؛رسیدیم....
عملیات والفجر2؛سه روزبودکه آغازشده بودومواجهه با چادرهای خالی و فضای ساکت و حزن انگیزچادرهای گردانها که حالافقط اثری از زندگی پرجنب و جوش رزمندگان اعزامی به عملیات را در جای جای محوطه به نمایش گزارده بود؛حسی غریب رابه ماکه تازه از راه رسیده بودیم منتقل میکرد. گوشه ای از محوطه پادگان آخرین نیروهای ذخیره باقیمانده درحالیکه کلاشهایی پرازگریس را از تسلیحات تحویل میگرفتند؛باهروسیله ایی از لباس کهنه گرفته تاشاخ و برگ درختان سعی درتنظیف و آماده بکارکردن سلاحهاداشتند؛ چون قراربودسریعا به خط اعزام شوند؛اخبارحاکی از این بود کهگردان فجربه فرماندهی شهیدجاویدی(اشلو) روی تپه بردزرد؛ 3روزاست که درمحاصره است واین نیروها برای کمک به شکست محاصره اعزام می شدند.ناگفته نماند که درهمان اثنی پیکی که ازطرف جعفراسدی(فرمانده تیپ) آمده بود نیروها را ببرد؛مصرشده بودکه ماراهم به عنوان نیروی کمکی ببرد که نماینده تعاون تیپ مخالفت کرد و گفت اینهابرای کار دیگری اینجاهستند.پس از تحویل حکم وگرفتن کارت و پلاک،به همان چادرهای غریب که معلوم نبود؛چند نفر ازساکنانش دیگربه این خیمه های موقت دنیوی مراجعت نمی کنندوبرای همیشه ساکن سرای جاوید میشوند؛ رفتیم و بافکرفردا خستگی 2روز راه را با استراحتی بر گرفتیم. صبح روز بعد(1/5/62) به همراه برادرکارگربه منطقه عملیاتی والفجر2؛موقعیت گلخانه شهدا؛مستقر در ارتفاعات تمرچین-قمطره-کلهقندی ؛رفتیم؛آنجابرادرذوالفقاری مسئول تعاون تیپ مارا دسته بندی کرد؛عده ایی با تویوتاوانت برای جستجوو تخلیه شهدا به گلخانه و عده ایی برای تشخیص هویت و بررسی محتویات جیب وبرداشتن مهمات احتمالی همراه شهداوسپس آماده ارسال کردن پیکرهای مطهرشهدا درمحل گلخانه باقی ماندند؛من جزءاکیپ مستقر درگلخانه بودم ((بابت توضیحات از این لحظه به بعد؛ازهمه خانواده های محترم شهداعذرخواهی میکنم))؛تویوتاها مرتب با بارپراز پیکرشهدا(عقب وانت روی هم چیده شده)از راه می رسیدند وما در حالیکه جلوی دهان و بینی مان راباپارچه پوشانده
بودیم اقدام به تخلیه شهدامی کردیم و هواپیماهای بعثی هم مرتب آسمان منطقه راباغرش در می نوردیدند وبمباران هوایی ادامه داشت؛گذشت حدود 4 روزازعملیات و تخلیه نشدن به موقع پیکرها؛موجب تورم وافسادبافتهای بدن و سیاه شدن پوست آفتاب و سرما خورده شهدای عزیز شده بودو صحنه هایی توام با غم و اندوه و خشم و اظطراب رابوجود آورده بود. به دلیل کوهستانی و صعب العبوربودن منطقه دسترسی به بعضی شهدا بسیارسخت و ناممکن بود و احتیاج به اقدامات ویژه ای بود. بهر حال من تا عصربا دهان و بینی بسته دوام آوردم ولی بعدش دیگرتنفس باآن وضع و بویی که در محل متصاعد می شد برایم ناممکن شد. دلیلش نه شهدای عزیزبودند و نه آن بو! بلکه مشکل خودمن بودم؟ ضعف نفس ازیک طرف و ضعف جسم به دلیل مجروحیت شدید سال گذشته در عملیات الی بیت المقدس از ناحیه ریه راست وقفسه سینه و شکستگی مفصل آرنج دست راست؛همه دست بدست هم دادندتا مرا برای همیشه از فیض چنین حضوری محروم کنندو کردند. برادرذوالفقاری که متوجه وضع من شده بود؛گفت ما دربیمارستان 526 پادگان پیرانشهراحتیاج به یک نماینده داریم تا آمار شهداء اعزامی به آنجاو مجروحین تیپ که احیانا آنجا شهید می شوند را مشخص کند و روزانه به تعاون رزمی تیپ بفرستد. وبا همین ترفند محترمانه و بدون آبروریزی مشکل حتمی من و مشکل احتمالی خودش را حل کرد. غروب همانروزبه همراه برادر قجرپور بایک جیپ میول به پادگان پیرانشهررفتیم آنجا مرا به برادران کریمی.نوری ومحبوبی مسئولین آمارمستقردربیمارستان معرفی کرد و من از همان لحظه به عنوان نماینده تیپ کارم را شروع کردم. از تلخیها و شیرینیهای حضورم در بیمارستان 526 پیرانشهر؛ ملاقات نزدیک وبسیارصمیمی با حاج آقاقرائتی وحاج آقا راستگو؛ پیاده کردن آدمکهای چتربازتوسط هواپیماهای بعثی برفرازپیرانشهر برای تضعیف روحیه رزمندگان و مردم؛بمباران شیمیایی منطقه عملیات وپیرانشهر برای اولین بارو چشیدن مزه آن برای من بدون ماسک برای اولین بار؛ ومجروح شدنجمشیدیارایی(شهیدعملیات بدر) در پادگان جلدیان و پارتی بازی من برای اعزام او با هلیکوپتربه ارومیه ؛ شهیدشدن بسیاری از مجروحین ضایعه مغزی بدلیل ناامن بودن راهها درشب و عدم امکان پرواز هلیکوپترجهت اعزام آنهابه ارومیه ؛رفتن به پادگان آزادشده حاج عمران و روستای رایات عراق تا نزدیکیهای اربیل و..... بود؛ اما این همه را گفتم که به اینجابرسم؟ روز9 یا 10مردادبود طبق معمول آمار روزانه شهدای تخلیه شده به سردخانه سیارمستقردربیمارستان را بررسی می کردم تا شهدای تیپ خودمان را شناسایی کنم که ناگهان با اسمی آشنا ! برخوردکردم. محسن صنیع دانش فرزند محمدهادی؛ تمام غمهای عالم بدلم روانه شد؟ از اینکه محسن عزیزتمام این مدت در منطقه بود من نمی دانستم و از آن بدتر که پیکرش هم تا روز گذشته درکانکس گوشه بیمارستان مظلومانه نگهداری می شد و بازهم من نفهمیدم و محسن سفر جاودانه و ابدی خودش به سوی الی الله راآغاز کرده بود و ما را جاگذاشته بود.واین آخرین بار در دنیا بود که من از محسن خبری داشتم. محسن عزیز درتاریخ 8/5/62در حین دفع پاتک سنگین دشمن به ارتفاع 2519 در حالیکه در کناردلاورمردانی چون مرتضی-جاویدی؛ خلیل-مطهرنیا؛کریم-ستوده و محمودکاوه می جنگیده به درجه رفیع شهادت نایل گشته بود.
اول شهریورماه 62 بااتمام عملیات والفجر 2 ماموریت من هم تمام شد؛ازارومیه به تهران آمدم؛سری به برادرم درخوابکاه دانشکده زدم؛بعدازصحبت از این در آن در؛بی هیچ سابقه صحبتی از محسن پرسید؛ومن ماجرا را برایش گفتم. و اورا با غمی بزرگ و حسرتی به بلندای تمامی عمر دنیا در دیار غربت ؛ تهران ؛ رها کردم وبه شیراز بازگشتم. در حالیکه توفیق شرکت در مراسم تشیعش را هم از دست داده بودیم. روحش از اعمال ما ان شاءالله شاد.
والسلامسیامک پوراسد
Attention .Only comments written in persian will be displayed and responded to .Thank you*
*مطالب مرتبط:
* وصیت نامه شهید محسن صنیع دانش : ,*مطلبی مرتبط با خاطره :
۹۵/۰۵/۲۰
خاطره ى شهدا را باید در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.